پرنده گولو





مارکس در لابه لای نوشته هایش اشاره کرده که تاریخ دوبار تکرار میشود: یکبار تراژدی و باردیگر کمدی، اما تجربه به من نشان داده که خداوند لابد به علت ضیق وقت ترجیح میدهد هر دو ورژن تراژدی و کمدی را همزمان بر سرم نازل کند. از قضا اینبار قبل از اینکه دهانم به گفتن واژه ی همسرم عادت کند دارم برای همه توضیح میدهم که پدر همسرم به رحمت خدا رفته اند و مراسم سوگواری شان از قضا درست در روزی است که قرار بود جشن ازدواجم برگزار شود.
چه میتوان گفت جز اینکه حداقل مهمانها از قبل دعوت شده اند و فقط تم مهمانی از سفید به سیاه تغییر کرده.


پ.ن: دوست دارم بجای تبریک گفتن برای پدرجون فاتحه بفرستید و آرزوی بهشت کنید. غم از دست دادن ایشان برایم بسیار بسیار سخت است.
.
.
.


سی و شش سالگی عزیزم.
سلام.
با اینکه چند روزی است که جایت را به سی و هفت داده ای اما هنوز توئی که بر جانم نشسته ای. روزی که در آغوشم کشیدی زنی بودم  مانده با یک دست لباس نه چندان گرم در شهری با دمای -25 درجه و عجیب دلم به تو گرم بود. به نرمی آمدی و چقدر کیف کردم  وقتی دیدم چقدر بالنده شده ای و یادم نرفت که میان بازوهای حسینا قد کشیده ای. بهارت را به سفر گذراندی و تابستانت را به ثمر و پاییز امسال عجیب عاشق  بود و زمستان غایب و حالا باز بهار.
سی و شش عزیزم. دوستت دارم.
به اندازه ی نوری که از پنجره ای خانه ی امید می تابید و ناامیدانه آرزویش کردم و حسینا شنید و عشق شنید دوستت دارم.
به اندازه ی جنگل غرق در سبز و مزرعه های زرد کا، به اندازه ی شقیقه های جو گندمی عشق دوستت دارم.
تو آمدی تا من بدانم پریایی در من هست که سالها منتظر بوده تا به نام صدایش کنند. آمدی تا جرات کنم در سرزمین هایی قدم بردارم که ماورای تخیلم هستند و حس هایی را تجربه کنم که از وجوشان بی خبر بودم .
سی و شش جان، تو شیرین و شکر من بودی و هستی، و من  همان گولویی هستم که کنار گور ناظم حکمت اولین بار تو را فهمید وقتی تنها ملاقات کننده ی گور از او پرسید چند ساله ای و پاسخ شنید که : اتوزآلتی/ سی و شش.



گل های نرگس باغچه شکفته اند و هر روز صبح نرگس های زرد و درشت و خوشحال تازه به رویم سلام میکنند. نور خورشید مهربان تر میتابد و اسفند، این ماه عزیز، ماه اول بهار قلبم را پر از شادی کرده است.
دلم می خواهد همه را، حتی گربه های شکاک کوچه را در بغل بگیرم و ببوسم. جهان دارد بیدار میشود و غصه ها ارزشی ندارند. و از همه زیباتر. ماه رجب دارد میاید. همین پنج شنبه هزاران آرزو را به آسمان میفرستند و اجابت خواهد بارید.
و عید که همیشه دلگیر بود ، امسال بوی اعتکاف و عشق میدهد.

تمام این ها زیبا  نیست؟


خاله ی یک دخترک کلاس سومی بودن خیلی کیف دارد. از حاضر جوابی هایش گرفته تا شیرین زبانی هایی که دل آدم را می برد. اما تا امروز نمی دانستم چه حس عجیبی است که از مدرسه ی خواهرزاده ام زنگ بزنند و اطلاع بدهند که حنادر بازی گرم به هوا چنان در نقش گرگ فرو رفته که چهار نفر را لت و پار کرده و مدتی طول کشیده تا ناظم به کمک یکی از معلم ها دستگیرش کنند .
بیچاره خواهرم نمیدانست بخندد یا گریه کند.


یک ماهی هست که نه به تلگرام سر زده ام نه به اینستاگرام و راستش هیچ کمبودی از این بابت حس نمی کنم.آدم بنده ی عادته، کافیه کاری رو سه روز انجام بدی یا انجام ندی و روز چهارم بهش عادت کرده ای. عادت این روزهای من کتاب خوندن و سریال دیدن و خوردن بی وقفه ی شاهدونه و گوجه فرنگی و هویج خورد شده است.

یه دوست عزیز اومد ایران و من ندیدمش. خیلی غمگینم. دلم میخواست برم بشینم نگاش کنم. برام حرف بزنه و من کیف کنم. براش حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم. نشد. گاهی زندگی اینجوری میشه که یه سری فرصت ها زود از دست میرن. کاشکی این از اون فرصت های برگشتنی باشه.
 
پادکست های گاردین رو گوش میدم. چقدر لهجه انگلیسی دوست دارم. چقدر ذوق میکنم وقتی یهو مچ خودم رو میگیرم که دارم به راحتی زبانی غیر از زبان مادری ام گوش میدم و میفهمم. راستش حس میکنم به زودی به همه اینا نیاز پیدا خواهم کرد. به اینکه بلد باشم حال خودمو خوب کنم و قوی باشم. امیدم به خداست ولی خب وینتر ایز کامینگ!!!

جمعه ی گذشته پرستار یه دختر شیرین زبان چهار ساله بودم. اینکه از ساعت شش صبح تا چهار بعد از ظهر یک بند حرف زد به کنار، ولی نمی دونین چقدر شیرین بود وقتی منو محرم رازهاش میدونست و بهم گفت که توی مهدکوک اون رئیس دخترهاست! البته نامبرده توی دو سالگی هم بهم گفته بود اگه جیش داشتی بهم بگو تا بهت جایزه بدم!



پ.ن: آیا لذتی توی دنیا با لذت بغل کردن یه نوزاد برابری میکنه؟

مدخل توضیح عنوان : تکرار یک هجای خاص و هر کدام با معنی متفاوت (مثل اوضاع این روزهای من)



پریروز یه کتاب از خالد حسینی دیدم که نخونده بودم. دیروز توی فیدیبو خریدمش و تا شب تمومش کردم. از اینکه توی این مشغله ی زیاد تونستم یه کتاب بخونم و پشت گوش ننداختم خیلی خوشحالم. اسم کتاب ندای کوهستان ترجمه شده بود و ترجمه ی روان و ساده ای داشت. امیدوارم بتونم روزی نسخه انگلیسی اش رو بخونم.

یه مدته سعی میکنم به پوستم بیشتر توجه کنم. نه از مدل توجه بوتاکس و میکرودرم و میکرونیدلینگ ، بلکه از نوع شستشوی خوب و ماسک و کرم های معمولی. حس میکنم پوستم باهام دوست شده و علیرغم اینکه گاهی جوشهای مجلسی میزنه ولی حالش خوبه. یه دونه پرایمر هم خریدم که حس میکنم وقتی قبل ضد آفتاب استفاده میکنم پوستم صاف تره. کلا افتاده ام روی دور رسیدگی روزانه به پوست که توش خیلی سهل انگار بودم.

مادربزرگ مادری ام اومده خونه مون. صداش میکنیم ماندا. متولد 1305. شبها میشینم کنارش ماساژش میدم و باهاش ترکی حرف میزنم. گاهی دلم میخواد بچلونمش و بگم لطفاً نمیر! می دونم عمر دست خداست ولی من هنوز با مرگ پدربزرگم توی 105 سالگی کنار نیومدم. فکر اینکه یکی بوده و دیگه نیست و قرار هم نیست تا ته تهش برگرده اذیتم میکنه. هنوزم کافیه چشمامو ببندم تا صدای آقاجانم رو بشنوم که پشتم رو ماساژ میداد و میخوند: پریا خانیم مس مسه، تللرین اسدیرمسه، یدّی پیکان گلمسه، دایی لاری ایلشمسه، عمی لری ایلشمسه، شاه دا گله ورمریز*. دوم مهر نه سال شد که آقاجانم رفته. چه می دونم.شایدم فردا من مردم.

اگه کسی توی زندگی تون هست که حاضرید بخاطرش مرخصی ساعتی بگیرید و زیر بارون  باهاش کوچه های شهر رو گز کنید، خوش شانس هستید. من بخاطر دوستی با لاله خیلی خوش شانس و خوشبختم و راستش بخاطرش پز هم میدم. مگه آدم پیش چند نفر میتونه خودِ خودِ خودش باشه؟

هفته قبل یه کار بزرگ کرده ام. یعنی خودم نکرده ام. یکی مثل ژان والژان هلم داد و کمک کرد که انجامش بدم و خدا هم سنگ تموم گذاشت. حالا انگار تازه میفهمم چی شده. یه شیرینی مطلوب داره باورش. عین قند که نرم نرم توی چایی حل میشه.


هر جور که فکر میکنم میبینم من توی این وبلاگ رشد کرده ام. گاهی نوشته های سالهای قبل رو که میخونم میبینم قلم خوبی داره ولی من نیست. نمیدونم اثر رشد واقعی هست یا بالاتر رفتن سن یا اثر معاشرین. ولی هر چی هست خوبه. تلاطمم کمتر شده و راهم مشخص تر. دهه چهارم زندگی دهه ی بامزه ی قشنگیه. فقط حیف که یه بار به دنیا میاییم.


*پریا خانم ناز باشه، اگه چتری هاش رو روی صورتش نریزه، هفت تا پیکان نیاد(بله پیکان نماد ثروت بود روزی)، دایی هاش در مجلس نباشند و عمو هاش در مجلس نباشند، حتی اگر شاه به خواستگاری اش بیاد ما نمیدیمش.



مارکس در لابه لای نوشته هایش اشاره کرده که تاریخ دوبار تکرار میشود: یکبار تراژدی و باردیگر کمدی، اما تجربه به من نشان داده که خداوند لابد به علت ضیق وقت ترجیح میدهد هر دو ورژن تراژدی و کمدی را همزمان بر سرم نازل کند. از قضا اینبار قبل از اینکه دهانم به گفتن واژه ی همسرم عادت کند دارم برای همه توضیح میدهم که پدر همسرم به رحمت خدا رفته اند .




پ.ن: دوست دارم بجای تبریک ازدواج، برای پدرجون فاتحه بفرستید و آرزوی بهشت کنید. غم از دست دادن ایشان برایم بسیار بسیار سخت است.






در آستانه ی اردی بهشت؛ گل نوبر فصل زایش،  به سختی مادری احساساتم را می کنم. احساسات گنگ و ملس که نه طعمشان معلوم است و نه تبارشان، همه شیرین از ویار عشق و همه تلخ از تهوع و ترس. بارداری نافرجامی که تقویم و طبیعت راهی جز سقط برایش به ارمغان ندارد. انگار کن  مادری آبستن هستم که بر گور نوزاد خود مویه میکند و همزمان برای جوانه ی نورس زندگی اش لالائی میخواند.






اردی بهشتمان در شلوغی های مراسم چهلم و کارهای خانه و خریدن وسایل و سرسام قیمت ها و طبق معمول دردسرهای محل کار و من که هرگز توکل درست حسابی نداشته ام میگذرد. دلم یک سفر بی فکر و خیال  به یک دهات خلوت میخواهد. جایی که صدای ماشین نشنوم. دلم میخواهد تمام سر و صداهای دنیا ساکت شود. بنشینم یک گوشه دنج و به هیچ چیز فکر کنم. شاید دلم بخواهد کتابی بخوانم یا شاید همان را هم نخواهم. شاید بخواهم زیر آفتاب ساعت یازده صبح دهات دراز بکشم و چرت بزنم و شاید بروم توی باغچه بشمارم ببینم از دیروز تا حالا چند تا غنچه ی بابونه شکفته اند. راستش را بگویم؟ دلم یک عید بدون عزا میخواهد. عیدی که تویش پدرجون نشسته باشد روی صندلی های سفید توی هال و با مادرهمسرم گپ بزند. نمی شود حسینا زمان را به عقب برگرداند و کمی بیشتر به ما مهلت بدهد؟ برای او که کاری ندارد، دارد؟ دلم میخاهد به روزهایی برگردم که چشمهای همسرم از ذوق برق میزد و صورتش مثل شبدرهای تازه شفاف و خوشحال بود. این روزها به تناوب دلتنگ می شویم.رفتن پدرجون برایمان سخت است.

هنوز از ازدواج هیچی نفهمیده ام. فقط می دانم داشتن کسی که تو را همینطور که هستی بپذیرد خیلی شیرین است. برای اولین بار در زندگی ام حس هایی را تجربه میکنم که فکر نمیکردم در من وجود داشته باشند. ازدواج تصمیم و راه غریبی است. نمی دانم آدم چطور جرات میکند در حالی که از فردا خبر ندارد به همراهی یک آدم دیگر بله بگوید. ادم در ازدواج خیلی به توکل و خوشبینی نیاز دارد.

لیست لوازم خانه مان را نگاه میکنم و دلم غنج می رود. از کی تا حالا انقدر وابسته به طرح استکان و رنگ آبکش پلاستیکی شده ام؟ یکی از لذت بخش ترین اوقاتم وقتی هست که با هم به  خرید می رویم. دلم میخواهد تمام زوج ها این لذت را تجربه کنند ولی غالبا صحنه ای که در بازار زیاد میبینیم عروس خانمی جوان و مضطرب و پدر و مادری حسابگر و ناراضی است. گاهی هم چند تا خانم مسن همراه این قوم هستند که جز گیر دادن به همه چیز کار دیگری ندارند و فلسفه وجودشان در خرید جهیزیه بر همگان پنهان است.

کلاس آلمانی را هنوز میروم و هنوز بسیار مشتاق هستم. چقدر لذت دارد بین آدمهایی که مدام نگران وقت سفارت هستند بنشینی و از آموختن زبان برای خواندن کتاب و درک زیبایی های زبان  لذت ببری. البته گاهی هم کردی و آلمانی را قاطی میکنم و این هم جنبه ی زیبایی از قومیت همسرم است.





یادته توی خوابگاه اذیتم میکردن؟ بلد نبودم خودم نباشم و خودم بودنم بقیه رو آزار می داد و اونا هم منو آزار میدادن. اونقدر که جز شما هیشکی برام نموند. یادته وسط حرف زدن باهات تپق میزدم؟یادته منو بردی مشهد؟ با فاطی رفتیم حرم. اون آقاهه با پای یادته؟ یادته رعد و برق زد توی پشت بوم خوابگاه و من فهمیدم منو می بری خونه ات؟ منم یادمه. همش یادمه. خیلی چیزا هم یادمه که دلم میخواست نبودن.خیلی بی راهه ها رفتم. خیلی وقتا گم شدم. اومدی وسط شلوغی ها و تاریکی ها و صداها دستم رو گرفتی. گاهی محکم گرفتی دردم اومد. گاهی آروم گرفتی دستم ول شد تا دوباره بیایی و برم گردونی.یادته طبقه ی دوازه تا چهارده آسانسور نداشت؟ با پله رفتیم بالا و من چقدر ناشی چادر سرم کرده بودم. توی این 36 سال و یک ماه و 19 روز چند بار بی تو مرده باشم خوبه؟چند بار زنده ام کرده باشی خوبه؟بین این همه آدم توی تاریخ به این درازا و جغرافی به این پهنا، چطور وقت میکنی هر شب بیایی منو بغل کنی؟ همه حرفام رو گوش کنی؟ موهام رو ناز کنی و برکت فردام رو بذاری توی جیب روزی ام؟شمردم تا الان سیزده هزار و دویست و دو شب سرم رو گذاشته ای رو زانوت و سیزده هزار و دویست و سه صبح بیدارم کرده ای و هیچ روزی گرسنه نموندم و هیچ روزی نمردم و هیچ روزی فراموشم نکردی. پس چرا میترسم حسینا؟ پس چرا من همش انقده میترسم؟ اون آرامشی که به عزیزکرده هات میدی پس کجاست؟ تو که همه رو لوس میکنی مگه نه؟ همه بنده های بغلی تو هستن مگه نه؟ نترسم؟ قول بده نترسم.منو بذار روی کتفت.بذار قدم مثل شما بلند بشه. ببینم اون دور دورا رو که بهش میگن بیگ پیکچر. بذار ببینم جامون امنه.بعد بغلم کن و محکم فشارم بده.انقد محکم که همه ی نگرانی ها از تنم در بیاد. حسینا من خیلی دوستت دارم.میدونم هر کاری میکنی و هر چی میشه همش بخاطر اینه که حواست هست. ولی میترسم. لطفا توی روزگار سخت بغلم کن تا کمتر دردم بیاد. من خیلی ترسو ام حسینا و برای ترسهام و حرفهام و نگرانی هام کسی جز شما نمیشناسم. من نه زبان خوش کمیل دارم و نه توان ابوحمزه و نه هیچ جوشن و زرهی به تن دارم. من گولو هستم حسینا.بنده ی جیرجیروی ترسو وزیاده خواه و امیدوار. بی بغلت من به رمضان نمیرسم. بغلم کن. لطفاً.


امروز یکی از خواننده های اینجا یادم آورد که  حدود شش سال قبل یه لیست جهیزیه خیلی جامع و مانع پیدا کرده بودم که اقلامی مثل شلنگ، خیارخوری، لیوان دوجداره، مجسمه آبشاری و فانوس هم توش بود. گفتم انصاف نیست اونو خونده باشید ولی لیست جهیزیه ای که الان دارم رو ندونید.
در حال حاضر لوازم خونه پرنده گولو و همسرش اینا هستند:
- یخچال و فریزر
- یک دست مبل پنج نفره
- یک تخت خواب دو نفره بهمراه تشک رویا، پاتختی و یک پاف
- تلویزیون
- لباسشویی شش کیلویی
-ظرفشویی
- یک سرویس چینی دوازده نفره ایرانی
- یک ست چهار نفره ملامین یزدگل
- دو عدد لیوان شربت خوری
- دو ست قاشق چنگال به رنگهای فیروزه ای و سرخابی
- دو عدد بالش طبی
- استکان کمرباریک بهمراه نعلبکی یک دست
- چهار عدد بالش معمولی و چهار عدد متکا الیاف
- دو عدد پتو از این نرمولی ها
- دو ست لحاف و ملحفه کشدار
- حوله حمام دو عدد
- حوله دست و صورت چهارعدد
- شانزده تکه دستمال و پیشبند آشپزخانه برند رزین تاژ
- جاروبرقی
- پلوپز
- زودپز
- چاقو ست شش تایی با قیچی
- کاسه بامبو سالاد با قاشق
-غذاساز
-پارچ پلاستیکی دو عدد
-اتو بخار معمولی
-هشت عدد بانکه شیشه ای
- کاسه ، آبکش ،جایخی ، جارو دستی ، زیرقاشقی، رنده، جا ادویه پلاستیکی ، گیره لباس، همه برند لیمون
- میزاتو و رگال لباس
-قابلمه سرویس هشت پارچه
- ماهیتابه سه عدد
- سرامیک شور
-نمکدان چهار عدد، ظرف شکر، ظرف شیر
-جاکلیدی طرح فیل از عقب
-لوستر چوبی
- محافظ برق دو عدد
-تخته گوشت و سبزی دو عدد
- زیر قابلمه ای، پوست کن و ملاقه و از این دالبری ها و کف گیر
- یک عدد کاسه سفالی آبی
- سه تخته فرش ماشینی
- میز تلویزیون
- مایکروفر سی لیتری
- سرویس هشت تایی لاک اند لاک
- پرده اتاقها و هال
و تمام!






اردی بهشتمان در شلوغی های مراسم چهلم و کارهای خانه و خریدن وسایل و سرسام قیمت ها و طبق معمول دردسرهای محل کار و من که هرگز توکل درست حسابی نداشته ام میگذرد. دلم یک سفر بی فکر و خیال  به یک دهات خلوت میخواهد. جایی که صدای ماشین نشنوم. دلم میخواهد تمام سر و صداهای دنیا ساکت شود. بنشینم یک گوشه دنج و به هیچ چیز فکر کنم. شاید دلم بخواهد کتابی بخوانم یا شاید همان را هم نخواهم. شاید بخواهم زیر آفتاب ساعت یازده صبح دهات دراز بکشم و چرت بزنم و شاید بروم توی باغچه بشمارم ببینم از دیروز تا حالا چند تا غنچه ی بابونه شکفته اند. راستش را بگویم؟ دلم یک عید بدون عزا میخواهد. عیدی که تویش پدرجون نشسته باشد روی صندلی های سفید توی هال و با مادرهمسرم گپ بزند. نمی شود حسینا زمان را به عقب برگرداند و کمی بیشتر به ما مهلت بدهد؟ برای او که کاری ندارد، دارد؟ دلم میخواهد به روزهایی برگردم که چشمهای همسرم از ذوق برق میزد و صورتش مثل شبدرهای تازه شاداب و خوشحال بود. این روزها به تناوب دلتنگ می شویم.رفتن پدرجون برایمان سخت است.

هنوز از ازدواج هیچی نفهمیده ام. فقط می دانم داشتن کسی که تو را همینطور که هستی بپذیرد خیلی شیرین است. برای اولین بار در زندگی ام حس هایی را تجربه میکنم که فکر نمیکردم در من وجود داشته باشند. ازدواج تصمیم و راه غریبی است. نمی دانم آدم چطور جرات میکند در حالی که از فردا خبر ندارد به همراهی یک آدم دیگر بله بگوید.آدم خیلی به توکل و خوشبینی نیاز دارد.

لیست لوازم خانه مان را نگاه میکنم و دلم غنج می رود. از کی تا حالا انقدر وابسته به طرح استکان و رنگ آبکش پلاستیکی شده ام؟ یکی از لذت بخش ترین اوقاتم وقتی هست که با هم به  خرید می رویم. دلم میخواهد تمام زوج ها این لذت را تجربه کنند ولی غالبا صحنه ای که در بازار زیاد میبینیم عروس خانمی جوان و مضطرب و پدر و مادری حسابگر و ناراضی است. گاهی هم چند تا خانم مسن همراه این قوم هستند که جز گیر دادن به همه چیز کار دیگری ندارند و فلسفه وجودشان در خرید جهیزیه بر همگان پنهان است.

کلاس آلمانی را هنوز میروم و هنوز بسیار مشتاق هستم. چقدر لذت دارد بین آدمهایی که مدام نگران وقت سفارت هستند بنشینی و از آموختن برای خواندن کتاب و درک زیبایی های زبان  لذت ببری. البته گاهی هم کردی و آلمانی را قاطی میکنم و این هم جنبه ی زیبایی از قومیت همسرم است.





 نشسته بودم پشت کامپیوتر، گرسنه ام بود، بعد افطار نای خوردن چیزی ندارم.دلم فقط نوشیدنی میخواهد. هوس گوجه کرده بودم و نان و چایی و کاکائو و همه چی. من بودم؟ یا موجود دیگری صبح بجای من از خواب بیدار شده بود؟ من بودم که با خودم گفتم که چی؟ کیف پولم را برداشتم که بروم از سوپر مارکت سالاد اولویه نامی نو بخرم و دو تا شکلات بادامی و بوشار ذرت و حتی میتوانستم طعمشان و عطرشان را حس کنم. آسانسور آماده در طبقه پنج ایستاده بود انگار همه عمرش منتظر بوده مرا ببرد همکف که قبل اینکه بفهمم چه میکنم رسیده باشم به سوپر مارکت. اصلا چرا باید روزه بگیرم؟ نتوانم همسرم را ببوسم  و توی خانه ی لاله ام معذب باشم و بعد افطار توان نداشته باشم. اصلا که چی؟که چی ؟ که چی؟

 از آسانسور تا در ساختمان هشت قدم راه است. توی قدم ششم اذان گفتند. من بیدار شد. کجا ایستاده بودم؟ میخواستم کجا بروم؟ دیشب حسینایم را به هشتاد و هشت بیت عاشقانه صدا  کرده بودم و حالا به لقمه ای نان. تا بفهمم چه شده قدم هایم به هشت رسید ولی برگشتم و تمام طول مسیر توی آسانسور آرزو کردم حسینا مرا ندیده باشد. مردم در خوابند، وقتی مردند بیدار میشوند. امروز به وقت اذان ظهر تهران من مُردم تا بدانم که همه دین و ایمانم توی این چند سال از تار عنکبوت هم بی ثبات تر بوده است.



پ.ن:دقیقا همان لحظه که فکر میکنی رهیده ای، دربندی .همان لحظه که کیفور تعهدت میشوی در حال خیانتی. همان دم که خوشبخت ترینی آبستن نکبت هستی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پیام قلم پرتال آموزش،مشاوره،کنکور/قبولی تضمینی کنکور باراد،مشاوره تضمینی کنکور باراد متن سخنراني و روضه استاد حاج مهدي توکلي Manuel انجمن هنرهای نمایشی تربت حیدریه مرکز تخصصی تعمیر لوازم خانگی کتابخانه عمومی مرحوم میرجعفری تجهیزات آزمایشگاهی