مدخل توضیح عنوان : تکرار یک هجای خاص و هر کدام با معنی متفاوت (مثل اوضاع این روزهای من)
در آستانه ی اردی بهشت؛ گل نوبر فصل زایش، به سختی مادری احساساتم را می کنم. احساسات گنگ و ملس که نه طعمشان معلوم است و نه تبارشان، همه شیرین از ویار عشق و همه تلخ از تهوع و ترس. بارداری نافرجامی که تقویم و طبیعت راهی جز سقط برایش به ارمغان ندارد. انگار کن مادری آبستن هستم که بر گور نوزاد خود مویه میکند و همزمان برای جوانه ی نورس زندگی اش لالائی میخواند.
نشسته بودم پشت کامپیوتر، گرسنه ام بود، بعد افطار نای خوردن چیزی ندارم.دلم فقط نوشیدنی میخواهد. هوس گوجه کرده بودم و نان و چایی و کاکائو و همه چی. من بودم؟ یا موجود دیگری صبح بجای من از خواب بیدار شده بود؟ من بودم که با خودم گفتم که چی؟ کیف پولم را برداشتم که بروم از سوپر مارکت سالاد اولویه نامی نو بخرم و دو تا شکلات بادامی و بوشار ذرت و حتی میتوانستم طعمشان و عطرشان را حس کنم. آسانسور آماده در طبقه پنج ایستاده بود انگار همه عمرش منتظر بوده مرا ببرد همکف که قبل اینکه بفهمم چه میکنم رسیده باشم به سوپر مارکت. اصلا چرا باید روزه بگیرم؟ نتوانم همسرم را ببوسم و توی خانه ی لاله ام معذب باشم و بعد افطار توان نداشته باشم. اصلا که چی؟که چی ؟ که چی؟
از آسانسور تا در ساختمان هشت قدم راه است. توی قدم ششم اذان گفتند. من بیدار شد. کجا ایستاده بودم؟ میخواستم کجا بروم؟ دیشب حسینایم را به هشتاد و هشت بیت عاشقانه صدا کرده بودم و حالا به لقمه ای نان. تا بفهمم چه شده قدم هایم به هشت رسید ولی برگشتم و تمام طول مسیر توی آسانسور آرزو کردم حسینا مرا ندیده باشد. مردم در خوابند، وقتی مردند بیدار میشوند. امروز به وقت اذان ظهر تهران من مُردم تا بدانم که همه دین و ایمانم توی این چند سال از تار عنکبوت هم بی ثبات تر بوده است.
پ.ن:دقیقا همان لحظه که فکر میکنی رهیده ای، دربندی .همان لحظه که کیفور تعهدت میشوی در حال خیانتی. همان دم که خوشبخت ترینی آبستن نکبت هستی.
درباره این سایت